کشتن بهرام اژدها را و گنج یافتن

گوری الحق دونده بود و جوان گور گیران پسش چو شیر دوان
ز اول روز تا به گاه زوال گور می‌رفت و شیر در دنبال
شاه از آن گور بر نتافت ستور چون توان تافتن عنان از گور
گور از پیش و گورخان از پس گور و بهرام گور و دیگر کس
تا به غاری رسید دور از دشت که برو پای آدمی نگذشت
چون درآمد شکار زن به شکار اژدها خفته دید بر در غار
کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکار افکنی بسیچ شده
آتشی چون سیاه دود به رنگ کاورد سر برون ز دود آهنگ
چون درختی در او نه بار و نه برگ مالک دوزخ و میانجی مرگ
دهنی چون دهانه غاری جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده به شکار افکنی دلیر شده
شه چو بر رهگذر بلا را دید اژدها شد که اژدها را دید
غم گور از نشاط گورش برد دست برران نهاد و پای فشرد
در تعجب که این چه نخجیر است و ایدر آوردنم چه تدبیر است
شد یقینش که گور غمدیده هست ازان اژدها ستمدیده
خواند شه را که دادگر داند کز ستمگاره داد بستاند
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور زین خیانت خجل شوم در گور
من و انصاف گور و دادن داد باک جان نیست هرچه بادا باد
از میان دو شاخهای خدنگ جست مقراضه فراخ آهنگ
در کمان سپید توز نهاد بر سیاه اژدها کمین گشاد