روزی از روضه بهشتی خویش
|
|
کرد بر می روانه کشتی خویش
|
بادهای چند خورد سردستی
|
|
سوی صحرا شد از سرمستی
|
به شکار افکنی گشاد کمند
|
|
از پی گور کند گوری چند
|
از بسی گور کو به زور گرفت
|
|
همه دشت استخوان گور گرفت
|
آخرالامر مادیان گوری
|
|
آمد افکند در جهان شوری
|
پیکری چون خیال روحانی
|
|
تازهروئی گشاده پیشانی
|
پشت مالیدهای چو شوشه زر
|
|
شکم اندودهای به شیر و شکر
|
خط مشکین کشیده سر تا دم
|
|
خال بر خال از سر بن تا سم
|
درکشیده به جای زناری
|
|
برقعی از پرند گلناری
|
گوی برده زهم تکان طللش
|
|
برده گوی از همه تنش کفلش
|
آتشی کرده با گیاخویشی
|
|
گلرخی در پلاس درویشی
|
ساق چون تیر غازیان به قیاس
|
|
گوش خنجر کشیده چون الماس
|
سینهای فارغ از گریوهای دوش
|
|
گردنی ایمن از کناره گوش
|
سیرم پشتش از ادیم سیاه
|
|
مانده زین کوهه را میان دو راه
|
عطف کیمختش از سواد ادیم
|
|
یافت آنچ از سواد یابد سیم
|
پهلو از پیه و گردن از خون پر
|
|
این برنج از عقیق و آن از در
|
خز حمری تنیده بر تن او
|
|
خون او در دوال گردن او
|
رگ آن خون بر او دوال انداز
|
|
راست چون زنگی دوالک باز
|
کفلی با دمش به دمسازی
|
|
گردنی با سمش به سربازی
|
گور بهرام دید و جست به زور
|
|
رفت بهرام گور از پی گور
|