شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران

چون سهیل جمال بهرامی از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنرش این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار آن رهی وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموزی وان رفیقش به مجلس افروزی
این به علم استواریش داده وان نشاط سواریش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام کز زمینش برآسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود با دگر کارهاش کار نبود
مرده گور بود در نخچیر مرده را کی بود ز گور گزیر
هر کجا تیرش از کمان بشتافت گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری باد پای بودش چست به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش دست پرکن شکسته از گامش
ره‌نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش گور صد گور کنده بودسمش
شه برو تاختی به وقت شکار با دگر مرکبش نبودی کار
اشقر گور سم چو زین کردی گور برگردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان نقش بر نقش چون نگارستان