صفت خورنق و ناپیدا شدن نعمان

هیچ روزی چو آفتاب از نور این از آن آن ازین نگشتی دور
شاهزاده در آن حصار بلند پرورش می‌گرفت سالی چند
جز به آموختن نبودش رای بود عقلش به علم راهنمای
تازی و پارسی و یونانی یاد دادش مغ دبستانی
منذر آن شاه با مهارت و مهر آیتی بود در شمار سپهر
بود هفت اختر و دوازده برج پیش او سرگشاده درج به درج
به خط هندسی عمل کرده چون مجسطی هزار حل کرده
راصد چرخ آبگون بوده قطره تا قطره قطر پیموده
از نهانخانهای دوراندیش باز داده خبر به خاطر خویش
چون که شهزاده را به عقل و برای دانش آموز دید و رمز گشای
تخت و میلش نهاد پیش به مهر دروی آموخت رازهای سپهر
هر ضمیری که آن نهانی بود گر زمینی گر آسمانی بود
همه را یک به یک بهم بردوخت چون بهم جمله شد درو آموخت
تا چنان بهره‌مند شد بهرام کاصل هر علم را شناخت تمام
در نمودار زیچ و اصطرلاب درکشیدی ز روی غیب نقاب
باز چون تخت و میل بنهادی گره از کار چرخ بگشادی
چون هنرمند شد بگفت و شنید هنرآموزی سلاح گزید
در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ پنجه شیر کند و گردن گرگ
تیغ صبح از سنان گزاری او سپر افکند با سواری او