گفت از این خوبتر چه شاید بود
|
|
به چنین جای شاد باید بود
|
بود دستورش آن زمان بر دست
|
|
دادگر پیشهای مسیح پرست
|
گفت کایزد شناختن به درست
|
|
خوشتر از هرچه در ولایت تست
|
گر تو زان معرفت خبرداری
|
|
دل از این رنگ و بوی برداری
|
زآتشانگیز آن شراره گرم
|
|
شد دل سخت کوش نعمان نرم
|
تا فلک برکشیده هفت حصار
|
|
منجنیقی چنین نشد بر کار
|
چونکه نعمان شد از رواق به زیر
|
|
در بیابان نهاد روی چو شیر
|
از سر گنج و مملکت برخاست
|
|
دین و دنیا بهم نیاید راست
|
رخت بربست از آن سلیمانی
|
|
چون پری شد ز خلق پنهانی
|
کس ندیدش دیگر به خانه خویش
|
|
اینت کیخسرو زمانه خویش
|
گرچه منذر بسی نمود شتاب
|
|
هاتف دولتش نداد جواب
|
داشت سوکی چنانک باید داشت
|
|
روزکی چند را به غم بگذاشت
|
غم بسی خورد و جای غم بودش
|
|
که سیه گشت خانه زان دودش
|
چون نبود از سریر و تاج گزیر
|
|
باز مشغول شد به تاج و سریر
|
جور بس کرد و داد پیش آورد
|
|
ملک را برقرار خویش آورد
|
بر سپهداریش به ملک و سپاه
|
|
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه
|
داشت بهرام را چو جان عزیز
|
|
چون پدر بلکه زو نکوتر نیز
|
پسری خوب داشت نعمان نام
|
|
شیر یک دایه خورده با بهرام
|
از سر همدمی و همسالی
|
|
نشدی یک زمان ازو خالی
|
از یکی تخته حرف خواندندی
|
|
در یکی بزم در فشاندندی
|