آنچه او هم نوست و هم کهن است
|
|
سخن است و در این سخن سخن است
|
ز آفرینش نزاد مادر کن
|
|
هیچ فرزند خوبتر ز سخن
|
تا نگوئی سخنوران مردند
|
|
سر به آب سخن فرو بردند
|
چون بری نام هر کرا خواهی
|
|
سر برآرد ز آب چون ماهی
|
سخنی کو چو روح بیعیب است
|
|
خازن گنج خانه غیب است
|
قصه ناشینده او داند
|
|
نامه نانبشته او خواند
|
بنگر از هرچه آفرید خدای
|
|
تا ازو جز سخن چه ماند به جای
|
یادگاری کز آدمیزاد است
|
|
سخن است آن دگر همه باد است
|
جهد کن کز نباتی و کانی
|
|
تا به عقلی و تا به حیوانی
|
باز دانی که در وجود آن چیست
|
|
کابدالدهر میتواند زیست
|
هر که خود را چنانکه بود شناخت
|
|
تا ابد سر به زندگی افراخت
|
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
|
|
هرکه این نقش خواند باقی ماند
|
چون تو خود را شناختی بدرست
|
|
نگذری گرچه بگذری ز نخست
|
وانکسان کز وجود بی خبرند
|
|
زین درآیند وزان دگر گذرند
|
روزنه بیغبار و در بیدود
|
|
کس نبیند در آفتاب چه سود
|
هست خشنود هر کس از دل خویش
|
|
نکند کس عمارت گل خویش
|
هرکسی در بهانه تیز هش است
|
|
کس نگوید که دوغ من ترش است
|
بالغانی که بلغه کارند
|
|
سر به جذر اصم فرو نارند
|
صاحب مایه دوربین باشد
|
|
مایه چون کم بود چنین باشد
|
مرد با مایه را گر آگاهست
|
|
شحنه باید که دزد در راهست
|