آگاهی مجنون از وفات مادر

کردند به باز بردنش جهد تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود ازان گروه برداشت
می‌گشت به گرد کوه و هامون دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه می‌کرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی سنجیده نه‌ای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی در مزرعه‌ای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشته‌ای ترا قبولیست یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش ننگی چو ترا به خاک می‌پوش