کردند به باز بردنش جهد
|
|
تا با وطنش کنند هم عهد
|
آهی زد و راه کوه برداشت
|
|
رخت خود ازان گروه برداشت
|
میگشت به گرد کوه و هامون
|
|
دل پرجگر و جگر پر از خون
|
مشتی ددکان فتاده از پس
|
|
نه یار کس و نه یار او کس
|
سجاده برون فکند از آن دیر
|
|
زیرا که ندید در شرش خیر
|
زین عمر چو برق پای در راه
|
|
میکرد چو ابر دست کوتاه
|
عمری که بناش بر زوالست
|
|
یک دم شمر ار هزار سالست
|
چون عمر نشان مرگ دارد
|
|
با عشوه او که برگ دارد
|
ای غافل از آنکه مردنی هست
|
|
واگه نه که جان سپردنی هست
|
تا کی به خودت غرور باشد
|
|
مرگ تو ز برگ دور باشد
|
خود را مگر از ضعیف رائی
|
|
سنجیده نهای که تا کجائی
|
هر ذره که در مسام ارضی است
|
|
او را بر خویش طول و عرضی است
|
لیکن بر کوه قاف پیکر
|
|
همچون الف است هیچ در بر
|
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
|
|
در مزرعهای بدین فراخی
|
سرتاسر خود ببین که چندی
|
|
بر سر فلکی بدین بلندی
|
بر عمر خود ار بسیچ یابی
|
|
خود را ز محیط هیچ یابی
|
پنداشتهای ترا قبولیست
|
|
یا در جهت تو عرض و طولیست
|
این پهن و درازیت بهم هست
|
|
در قالب این قواره پست
|
چون بر گذری ز حد پستی
|
|
در خود نه گمان بری که هستی
|
بر خاک نشین و باد مفروش
|
|
ننگی چو ترا به خاک میپوش
|