نامه مجنون در پاسخ لیلی

بنواز مرا مزن که خاکم افروخته کن که گردناکم
گر بنوازی بهارت آرم ور زخم زنی غبارت آرم
لطفست به جای خاک در خورد کز لطف گل آید از جفا گرد
در پای توام به سر فشانی همسر مکنم به سر گرانی
چون برخیزد طریق آزرم گردد همه شرمناک بی‌شرم
هستم به غلامی تو مشهور خصمم کنی ار کنی ز خود دور
من در ره بندگی کشم بار تو پایه خواجگی نگه‌دار
با تو سپرم میفکنم زیر چون بفکنیم شوم به شمشیر
بر آلت خویشتن مزن سنگ با لشگر خویشتن مکن جنگ
چون بر تن خویشتن زنی نیش اندام درست را کنی ریش
آن کن که به رفق و دلنوازی آزادان را به بنده سازی
آن به که درم خریده تو سرمه نبرد ز دیده تو
هر خواجه که این کفایتش نیست بر بنده خود ولایتش نیست
وان کس که بدین هنر تمامست نخریده ورا بسی غلامست
هستم چو غلام حلقه در گوش می‌دار به بندگیم و مفروش
ای در کنف دگر خزیده جفتی به مراد خود گزیده
نگشاده فقاعی از سلامم بر تخته یخ نوشته نامم
یک نعل بر ابریشم ندادی صد نعل در آتشم نهادی
روزم چو شب سیاه کردی هم زخم زدی هم آه کردی
در دل ستدن ندادیم داد گر جان ببری کی آریم یاد