رسیدن نامه لیلی به مجنون

خیریش نه زرد بلکه زر بود نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت مهتاب بر آفتاب می‌بیخت
از بس که نمود نوحه‌سازی بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون مجنون‌ترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره من شیفته‌تر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن آخر چو زنست هم بود زن