رسیدن نامه لیلی به مجنون

روزی و چه روز عالم افروز روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیده‌ام چه مار که اژدها گزیده‌ام
زاین پیشترم گزافکاری در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان بر پای ددان کشیده دامان