انس مجنون با وحوش و سباع

صاحب خبر فسانه پرداز زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت آواره به کوه و دشت می‌تاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه چون رابعه رفت راه و بی‌راه
می‌خواند چو عاشقان نسیبی می‌جست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه لشگرگاهی کشیده بر راه