رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند

گر عشوه بود دروغ و گر راست آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست می‌باید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد می‌سوز تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم خالی مشو از رکاب جانم