گر عشوه بود دروغ و گر راست
|
|
آخر نفسی تواند آراست
|
به گر نفسیت خوش برآید
|
|
تا خود نفس دگر چه زاید
|
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
|
|
از تکیه اعتماد خالیست
|
بس گندم کان ذخیره کردند
|
|
زان جو که زدند جو نخوردند
|
امروز که روز عمر برجاست
|
|
میباید کرد کار خود راست
|
فردا که اجل عنان بگیرد
|
|
عذر تو جهان کجا پذیرد
|
شربت نه ز خاص خویشت آرند
|
|
هم پرده توبه پیشت آرند
|
آن پوشد زن که رشته باشد
|
|
مرد آن درود که کشته باشد
|
امروز بخور جهد میسوز
|
|
تا بوی خوشیت باشد آنروز
|
پیشینه عیار مرگ می سنج
|
|
تا مرگ رسد نباشدت رنج
|
از پنجه مرگ جان کسی برد
|
|
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
|
هر سر که به وقت خویش پیشست
|
|
سیلی زده قفای خویشست
|
وآن لب که در آن سفر بخندد
|
|
از پخته خویش توشه بندد
|
میدان تو بی کسست بنشین
|
|
شوریده سری بس است بنشین
|
آرام دلی است هردمی را
|
|
پایانی هست هر غمی را
|
سگ را وطن و تو را وطن نیست
|
|
تو آدمیی در این سخن نیست
|
گر آدمیی چو آدمی باش
|
|
ور دیو چو دیو در زمی باش
|
غولی که بسیچ در زمی کرد
|
|
خود را به تکلیف آدمی کرد
|
تو آدمیی بدین شریفی
|
|
با غول چرا کنی حریفی
|
روزی دو که با تو همعنانم
|
|
خالی مشو از رکاب جانم
|