بی شخص رونده دید جانی
|
|
در پوست کشیده استخوانی
|
آوارهای از جهان هستی
|
|
متواری راه بتپرستی
|
جونی به خیال باز بسته
|
|
موئی ز دهان مرگ رسته
|
بر روی زمین ز سگ دوانتر
|
|
وز زیر زمینیان نهانتر
|
دیگ جسدش زجوش رفته
|
|
افتاده ز پای و هوش رفته
|
ماننده مارپیچ بر پیچ
|
|
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
|
از چرم ددان به دست واری
|
|
بر ناف کشیده چون ازاری
|
آهسته فراز رفت و بنشست
|
|
مالید به رفق بر سرش دست
|
خون جگر از جگر برانگیخت
|
|
هم بر جگر از جگر همی ریخت
|
مجنون چو گشاد دیده را باز
|
|
شخصی بر خویش دید دمساز
|
در روی پدر نظاره میکرد
|
|
نشناخت و ز او کناره میکرد
|
آن کو خود راکند فراموش
|
|
یاد دگران کجا کند گوش
|
گفتا چه کسی ز من چه خواهی
|
|
ای من رهی تو از چه راهی
|
گفتا پدر توام بدین روز
|
|
جویان تو با دل جگرسوز
|
مجنون چو شناختش که او کیست
|
|
در وی اوفتاد و بگریست
|
از هر دو سرشک دیده بگشاد
|
|
این بوسه بدان و آن بدین داد
|
کردند ز روی بیقراری
|
|
بر خود به هزار نوحه زاری
|
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
|
|
سر تا قدمش نظر برانداخت
|
دیدش چو برهنگان محشر
|
|
هم پای برهنه مانده هم سر
|
از عیبه گشاد کوتی نغز
|
|
پوشید در او ز پای تا مغز
|