آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی

چندان سر خود بکوفت بر سنگ کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره جان پاره و جامه‌پاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم بر عذر تو جان مباح کردم
آن پرده‌نشین روی بسته هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست سر با سر او شبی نخفت‌ست
گرچه دگری نکاح بستش ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی دید آینه‌ای بدان دوروئی
اندک‌تر از آنچه بود غم خورد کم مایه از آنچه کرد کم کرد
می‌بود چو مراغ پر شکسته زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل می‌سفت بر عهد شکسته بیت می‌گفت
سامان و سری نداشت کارش کز وی خبری نداشت یارش

مشاطه این عروس نو عهد در جلوه چنان کشیدش از مهد