چندان سر خود بکوفت بر سنگ
|
|
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
|
افتاد میان سنگ خاره
|
|
جان پاره و جامهپاره پاره
|
آن دیو که آن فسون بر او خواند
|
|
از گفته خویشتن خجل ماند
|
چندان نگذشت از آن بلندی
|
|
کان دل شده یافت هوشمندی
|
آمد به هزار عذر در پیش
|
|
کای من خجل از حکایت خویش
|
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
|
|
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
|
گر با تو یکی مزاح کردم
|
|
بر عذر تو جان مباح کردم
|
آن پردهنشین روی بسته
|
|
هست از قبل تو دلشکسته
|
شویش که ورا حریف و جفتست
|
|
سر با سر او شبی نخفتست
|
گرچه دگری نکاح بستش
|
|
ار عهد تو دور نیست دستش
|
جز نام تو بر زبان نیارد
|
|
غیر تو کس از جهان ندارد
|
یکدم نبود که آن پریزاد
|
|
صد بار نیاورد ترا یاد
|
سالیست که شد عروس و بیشست
|
|
با مهر تو و به مهر خویشست
|
گر بی تو هزار سال باشد
|
|
بر خوردن از او محال باشد
|
مجنون که در آن دروغگوئی
|
|
دید آینهای بدان دوروئی
|
اندکتر از آنچه بود غم خورد
|
|
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
|
میبود چو مراغ پر شکسته
|
|
زان ضربه که خورد سرشکسته
|
از جزع پر آب لعل میسفت
|
|
بر عهد شکسته بیت میگفت
|
سامان و سری نداشت کارش
|
|
کز وی خبری نداشت یارش
|