دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام

قاصد بشد و خزینه را برد یک یک به خزینه‌دار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی بگشاد خزینه نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است اسباب بزرگیش تمام است
گر خون‌طلبی چو آب ریزد ور زر گوئی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوری‌ها هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دیگر گروه را خواند بر پیش گه نشاط بنشاند
آئین سرور و شاد کامی بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت
لعل آتش و جزعش آب می‌داد این غالیه وان گلاب می‌داد