او را پدر از بزرگواری
|
|
میداشت چو در در استواری
|
وان سیم تن از کمال فرهنگ
|
|
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
|
میخورد ولی به صد مدارا
|
|
پنهان جگر و می آشکارا
|
چون شمع به خنده رخ برافروخت
|
|
خندید و به زیر خنده میسوخت
|
چون گل کمر دو رویه میبست
|
|
زوبین در پای و شمع بر دست
|
میبرد ز روی سازگاری
|
|
آن لنگی را به راهواری
|
از مشتریان برج آن ماه
|
|
صد زهره نشست گرد خرگاه
|
چون ابنسلام آن خبر یافت
|
|
بر وعده شرط کرده بشتافت
|
آمد ز پی عروس خواهی
|
|
با طاق و طرنب پادشاهی
|
آورد خزینههای بسیار
|
|
عنبر به من و شکر به خروار
|
وز نافه مشک و لعل کانی
|
|
آراسته برگ ارمغانی
|
از بهر فریشهای زیبا
|
|
چندین شترش به زیر دیبا
|
وز بختی و تازی تکاور
|
|
چندانکه نداشت عقل باور
|
زان زر که به یک جوش ستیزند
|
|
میریخت چنانکه ریگ ریزند
|
آن زر نه که او چو ریگ میبیخت
|
|
بر کشتن خصم ریگ میریخت
|
کرده به چنان مروتی چست
|
|
آن خانه ریگ بوم را سست
|
روزی دو ز رنج ره برآسود
|
|
قاصد طلبید و شغل فرمود
|
جادو سخنی که کردی از شرم
|
|
هنگام فریب سنگ را نرم
|
جان زنده کنی که از فصیحی
|
|
شد مرده او دم مسیحی
|
با پیش کشی ز هر طوایف
|
|
آورده ز روم و چین و طایف
|