دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام

او را پدر از بزرگواری می‌داشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ آن شیشه نگاهداشت از سنگ
می‌خورد ولی به صد مدارا پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت خندید و به زیر خنده می‌سوخت
چون گل کمر دو رویه می‌بست زوبین در پای و شمع بر دست
می‌برد ز روی سازگاری آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابن‌سلام آن خبر یافت بر وعده شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینه‌های بسیار عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت
کرده به چنان مروتی چست آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف آورده ز روم و چین و طایف