دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام

غواص جواهر معانی کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی افسانه آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم تازافت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت رنجید چنانکه بی‌نهایت
در پرده نهفته آه می‌داشت پرده ز پدر نگاه می‌داشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته می‌زیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش می‌داد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی می‌جست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد آن سینه گشاده تا خورد شهد