رهانیدن مجنون آهوان را

وان سینه که رشک سیم نابست نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی درخورد شکنجه نیست دانی
وان پشت که بار کس نسنجد بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست یک خانه عیال و صیدم اینست
صیاد بدین نیازمندی آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد صیاد برفت و بارگی برد
می‌داد ز دوستی نه زافسوس بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کد وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان فریاد کنان در آن بیابان
بی کینه‌وری سلاح بسته چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحله‌های ریگ جوشان گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده خارا و قصب به خار داده