مصاف کردن نوفل بار دوم

بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و خستند
جز خسته نبود هر که جان برد وان نیز که خسته بود می‌مرد
پیران قبیله خاک بر سر رفتند به خاکبوس آن در
کردند بی خروش و فریاد کی داور داد ده بده داد
ای پیش تو دشمن تو مرده ما را همه کشته گیر و برده
با ما دو سه خسته نیزه و تیر بر دست مگیر و دست ما گیر
یک ره بنه این قیامت از دست کاخر به جز این قیامتی هست
تا دشمن تو سلیح پوشد شمشیر تو به که باز کوشد
ما کز پی تو سپر فکندیم گر عفو کنی نیازمندیم
پیغام به تیر و نیزه تا چند با بی‌سپران ستیزه تا چند
یابنده فتح کان جزع دید بخشود و گناه رفته بخشید
گفتا که عروس بایدم زود تا گردم از این قبیله خوشنود
آمد پدر عروس غمناک چون خاک نهاده روی بر خاک
کای در عرب از بزرگواری در خورد سری و تاجداری
مجروحم و پیر و دل شکسته دور از تو به روز بد نشسته
در سرزنش عرب فتاده خود را عجمی لقب نهاده
این خون که ز شرح بیش بینم در کردن بخت خویش بینم
خواهم که در این گناهکاری سیماب شوم ز شرمساری
گر دخت مرا بیاوری پیش بخشی به کمینه بنده خویش
راضی شوم و سپاس دارم وز حکم تو سر برون نیارم