بر خصم زدند و برشکستند
|
|
کشتند و بریختند و خستند
|
جز خسته نبود هر که جان برد
|
|
وان نیز که خسته بود میمرد
|
پیران قبیله خاک بر سر
|
|
رفتند به خاکبوس آن در
|
کردند بی خروش و فریاد
|
|
کی داور داد ده بده داد
|
ای پیش تو دشمن تو مرده
|
|
ما را همه کشته گیر و برده
|
با ما دو سه خسته نیزه و تیر
|
|
بر دست مگیر و دست ما گیر
|
یک ره بنه این قیامت از دست
|
|
کاخر به جز این قیامتی هست
|
تا دشمن تو سلیح پوشد
|
|
شمشیر تو به که باز کوشد
|
ما کز پی تو سپر فکندیم
|
|
گر عفو کنی نیازمندیم
|
پیغام به تیر و نیزه تا چند
|
|
با بیسپران ستیزه تا چند
|
یابنده فتح کان جزع دید
|
|
بخشود و گناه رفته بخشید
|
گفتا که عروس بایدم زود
|
|
تا گردم از این قبیله خوشنود
|
آمد پدر عروس غمناک
|
|
چون خاک نهاده روی بر خاک
|
کای در عرب از بزرگواری
|
|
در خورد سری و تاجداری
|
مجروحم و پیر و دل شکسته
|
|
دور از تو به روز بد نشسته
|
در سرزنش عرب فتاده
|
|
خود را عجمی لقب نهاده
|
این خون که ز شرح بیش بینم
|
|
در کردن بخت خویش بینم
|
خواهم که در این گناهکاری
|
|
سیماب شوم ز شرمساری
|
گر دخت مرا بیاوری پیش
|
|
بخشی به کمینه بنده خویش
|
راضی شوم و سپاس دارم
|
|
وز حکم تو سر برون نیارم
|