جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی

گر دست رسش بدی به تقدیر برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی پشتی گر خویش را به کشتی
می‌بود در این سپاه جوشان بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده وآنجا به یزک دعا نشانده
از قوم وی ار سری فتادی بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش می‌شست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قوی‌دست هم تیر بریختی و هم شست
ور جانب یار او شدی چیر غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی که‌ای جوانمرد کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد با تیغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد با یار نبرد چون توان کرد
از معرکه‌ها جراحت آید اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پیش یار مردن زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست می‌کشت بسان پیل سرمست
می‌برد به هر طریده جانی افکند به حمله جهانی