گر دست رسش بدی به تقدیر
|
|
برهم سپران خود زدی تیر
|
گر دل نزدیش پای پشتی
|
|
پشتی گر خویش را به کشتی
|
میبود در این سپاه جوشان
|
|
بر نصرت آن سپاه کوشان
|
اینجا به طلایه رخش رانده
|
|
وآنجا به یزک دعا نشانده
|
از قوم وی ار سری فتادی
|
|
بر دست برنده بوس دادی
|
وآن کشته که بد ز خیل یارش
|
|
میشست به چشم سیل بارش
|
کرده سر نیزه زین طرف راست
|
|
سر نیزه فتح از آنطرف خواست
|
گر لشگر او شدی قویدست
|
|
هم تیر بریختی و هم شست
|
ور جانب یار او شدی چیر
|
|
غریدی از آن نشاط چون شیر
|
پرسید یکی کهای جوانمرد
|
|
کز دو زنی چو چرخ ناورد
|
ما از پی تو به جان سپاری
|
|
با خصم ترا چراست یاری
|
گفتا که چو خصم یار باشد
|
|
با تیغ مرا چکار باشد
|
با خصم نبرد خون توان کرد
|
|
با یار نبرد چون توان کرد
|
از معرکهها جراحت آید
|
|
اینجا همه بوی راحت آید
|
آن جانب دست یار دارد
|
|
کس جانب یار خوار دارد؟
|
میل دل مهربانم آنجاست
|
|
آنجا که دلست جانم آنجاست
|
شرطت به پیش یار مردن
|
|
زو جان ستدن ز من سپردن
|
چون جان خود این چنین سپارم
|
|
بر جان شما چه رحمت آرم
|
نوفل به مصاف تیغ در دست
|
|
میکشت بسان پیل سرمست
|
میبرد به هر طریده جانی
|
|
افکند به حمله جهانی
|