جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی

با لشکر خود کشیده شمشیر افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره‌ای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست می‌کرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای سرهان سران فکنده بر پای
غریدن تازیان پرجوش کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که می‌جست پولاد به سنگ در نمی‌رست
زوبین بلا سیاست‌انگیز سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه چون صبح دریده ده نشانه
شیران سیاه در دریدن دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند او جمله دعای صلح می‌خواند
هرکس طللی به تیغ می‌کشت او خویشتن از دریغ می‌کشت
می‌کرد چو حاجیان طوافی انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی اول سر دوستان بریدی