نوفل ز چنین عتاب دلکش | شد نرم چنانکه موم از آتش | |
برجست و به عزم راه کوشید | شمشیر کشید و درع پوشید | |
صد مرد گزین کارزاری | پرنده چو مرغ در سواری | |
آراسته کرد و رفت پویان | چون شیر سیاه جنگ پویان | |
چون بر در آن قبیله زد گام | قاصد طلبید و داد پیغام | |
کاینک من و لشگری چو آتش | حاضر شدهایم تند و سرکش | |
لیلی به من آورید حالی | ورنه من و تیغ لاابالی | |
تا من بنوازشی که دانم | او را به سزای او رسانم | |
هم کشته تشنه آب یابد | هم آب رسان ثواب یابد | |
چون قاصد شد پیام او برد | شد شیشه مهر در میان خرد | |
دادند جواب کین نه راهست | لیلی نه گلیچه قرص ماهست | |
کس را سوی ماه دسترس نیست | نه کار تو کار هیچکس نیست | |
او را چه بری که آفتابست | تو دیو رجیم و او شهابست | |
شمشیر کشی کشیم در جنگ | قاروره زنی زنیم بر سنگ | |
قاصد چو شنید کام و ناکام | باز آمد و باز داد پیغام | |
بار دگرش به خشمناکی | فرمود که پایدار خاکی | |
کای بیخبران ز تیغ تیزم | فارغ ز هیون گرم خیزم | |
از راه کسی که موج دریاست | خیزید و گرنه فتنه برخاست | |
پیغام رسان او دگر بار | آورد پیام ناسزاوار | |
آن خشم چنان در او اثر کرد | کاتش ز دلش زبان بدر کرد |