جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی

نوفل ز چنین عتاب دلکش شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان چون شیر سیاه جنگ پویان
چون بر در آن قبیله زد گام قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش حاضر شده‌ایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم او را به سزای او رسانم
هم کشته تشنه آب یابد هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست نه کار تو کار هیچکس نیست
او را چه بری که آفتابست تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی فرمود که پای‌دار خاکی
کای بیخبران ز تیغ تیزم فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد کاتش ز دلش زبان بدر کرد