پرسید ز خوی و از خصالش
|
|
گفتند چنانکه بود حالش
|
کز مهر زنی بدین حزینی
|
|
دیوانه شد این چنین که بینی
|
گردد شب و روز بیت گویان
|
|
آن غالیه را زیاد جویان
|
هر باد که بوی او رساند
|
|
صد بیت و غزل بدو بخواند
|
هر ابر کزان دیار پوید
|
|
شعری چو شکر بدو بگوید
|
آیند مسافران زهر بوم
|
|
بینند در این غریب مظلوم
|
آرند شراب یا طعامی
|
|
باشد که بدو دهند جامی
|
گیرد به هزار جهد یک جام
|
|
وان نیز به یاد آن دلارام
|
در کار همه شمارش اینست
|
|
اینست شمار کارش اینست
|
نوفل چو شنید حال مجنون
|
|
گفتا که ز مردمی است اکنون
|
کاین دل شده را چنانکه دانم
|
|
کوشم که به کام دل رسانم
|
از پشت سمند خیزران دست
|
|
ران بازگشاد و بر زمین جست
|
آنگاه ورا به پیش خود خواند
|
|
با خویشتنش به سفره بنشاند
|
میگفت فسانهای گرمش
|
|
چندانکه چو موم کرد نرمش
|
گوینده چو دیدگان جوانمرد
|
|
بیدوست نوالهای نمیخورد
|
هرچه آن نه حدیث دوست بودی
|
|
گر خود همه مغز پوست بودی
|
از هر نمطی که قصه میخواند
|
|
جز در لیلی سخن نمیراند
|
وان شیفته زره رمیده
|
|
زآنها که شنیده آرمیده
|
خوشدل شد و آرمیده با او
|
|
هم خورد و هم آشمید با او
|
با او به بدیهه خوش درآمد
|
|
چون دید حریف خوش برآمد
|