رسیدن نوفل به مجنون

پرسید ز خوی و از خصالش گفتند چنانکه بود حالش
کز مهر زنی بدین حزینی دیوانه شد این چنین که بینی
گردد شب و روز بیت گویان آن غالیه را زیاد جویان
هر باد که بوی او رساند صد بیت و غزل بدو بخواند
هر ابر کزان دیار پوید شعری چو شکر بدو بگوید
آیند مسافران زهر بوم بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامی باشد که بدو دهند جامی
گیرد به هزار جهد یک جام وان نیز به یاد آن دلارام
در کار همه شمارش اینست اینست شمار کارش اینست
نوفل چو شنید حال مجنون گفتا که ز مردمی است اکنون
کاین دل شده را چنانکه دانم کوشم که به کام دل رسانم
از پشت سمند خیزران دست ران بازگشاد و بر زمین جست
آنگاه ورا به پیش خود خواند با خویشتنش به سفره بنشاند
می‌گفت فسانهای گرمش چندانکه چو موم کرد نرمش
گوینده چو دیدگان جوانمرد بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودی گر خود همه مغز پوست بودی
از هر نمطی که قصه می‌خواند جز در لیلی سخن نمی‌راند
وان شیفته زره رمیده زآنها که شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد چون دید حریف خوش برآمد