در احوال لیلی

زلفش به کمند پیش می‌خواند مژگانش به دور باش می‌راند
برده بدو رخ ز ماه بیشی گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس می‌کرد بر تنگ شکر فسوس می‌کرد
چاه زنخش که سر گشاده صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته می‌بود چو پرده بر شکسته
می‌رفت نهفته بر سر بام نظاره‌کنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده می‌زیست شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک می‌خراشید وز چوب رفیق می‌تراشید
می‌سوخت به آتش جدائی نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش می‌داشت مونس ز خیال خویش می‌داشت
پیدا شغبی چو باد می‌کرد پنهان جگری چو خاک می‌خورد
جز سایه نبود پرده‌دارش جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز می‌گفت همسایه او به شب نمی‌خفت