حکایت

پس پرده درید و آه برداشت سوی در و دشت راه برداشت
می‌زیست به رنج و ناتوانی می‌مرد کدام زندگانی
چون گرم شدی به عشق وجدش بردی به نشاط گاه نجدش
برنجد شدی چو شیر سرمست آهن بر پای و سنگ بر دست
چون برزدی از نفیر جوشی گفتی غزلی به هر خروشی
از هر طرفی خلایق انبوه نظاره شدی به گرد آن کوه
هر نادره‌ای کز او شنیدند در خاطر و در قلم کشیدند
بردند به تحفه‌ها در آفاق زان غنیه غنی شدند عشاق