او گوید و خلق یاد گیرند | ما را و ترا به باد گیرند | |
در هر غزلی که میسراید | صد پردهدری همینماید | |
لیلی ز نفیر او به داغست | کاین باد هلاک آن چراغست | |
بنمای به قهر گوشمالش | تا باز رهد مه از وبالش | |
چون آگه گشت شحنه زین حال | دزد آبله پای ز شحنه قتال | |
شمشیر کشید و داد تابش | گفتا که بدین دهم جوابش | |
از عامریان یکی خبر داشت | این قصه بحی خویش برداشت | |
با سید عامری در آن باب | گفت آفت نارسیده دریاب | |
کان شحنه جانستان خونریز | آبی تند است و آتشی تیز | |
ترسم مجنون خبر ندارد | آنگه دارد که سر ندارد | |
زآن چاه گشاده سر که پیش است | دریافتنش به جای خویش است | |
سرگشته پدر ز مهربانی | برجست بشفقتی که دانی | |
فرمود به دوستان همزاد | تا بر پی او روند چون باد | |
آن سوخته را به دلنوازی | آرند ز راه چارهسازی | |
هرسو بطلب شتافتندش | جستند ولی نیافتندش | |
گفتند مگر کاجل رسیدش | یا چنگ درندهای دریدش | |
هر دوستی از قبیله گاهی | میخورد دریغ و میزد آهی | |
گریان همه اهل خانه او | از گم شدن نشانه او | |
وآن گوشهنشین گوش سفته | چون گنج به گوشهای نهفته | |
از مشغلههای جوش بر جوش | هم گوشه گرفته بود و هم گوش |