بیباده او مباد جامم
|
|
بیسکه او مباد نامم
|
جانم فدی جمال بادش
|
|
گر خون خوردم حلال بادش
|
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
|
|
هم بی غم او مباد روزم
|
عشقی که چنین به جای خود باد
|
|
چندانکه بود یکی به صد باد
|
میداشت پدر به سوی او گوش
|
|
کاین قصه شنید گشت خاموش
|
دانست که دل اسیر دارد
|
|
دردی نه دوا پذیر دارد
|
چون رفت به خانه سوی خویشان
|
|
گفت آنچه شنید پیش ایشان
|
کاین سلسلهای که بند بشکست
|
|
چون حلقه کعبه دید در دست
|
زو زمزمهای شنید گوشم
|
|
کاورد چو زمزمی به جوشم
|
گفتم مگر آن صحیفه خواند
|
|
کز محنت لیلیش رهاند
|
او خود همه کام ورای او گفت
|
|
نفرین خود و دعای او گفت
|