بردن پدر مجنون را به خانه کعبه

بی‌باده او مباد جامم بی‌سکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد چندانکه بود یکی به صد باد
می‌داشت پدر به سوی او گوش کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسله‌ای که بند بشکست چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمه‌ای شنید گوشم کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت نفرین خود و دعای او گفت

چون گشت به عالم این سخن فاش افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوه‌گویان در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز هم خوش غزلست و هم خوش آواز