زاری کردن مجنون در عشق لیلی

چون مانده شد از عذاب و اندوه سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی نه بر سر کوی دوست راهی
قرابه نام و شیشه ننگ افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقه‌ای درآمدی سخت هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود بدرود شوید جمله بدرود