چون شمع به ترک خواب گفته | ناسوده به روز و شب نخفته | |
میکشت ز درد خویشتن را | میجست دوای جان و تن را | |
میکند بدان امید جانی | میکوفت سری بر آستانی | |
هر صبحدمی شدی شتابان | سرپای برهنه در بیابان | |
او بنده یار و یار در بند | از یکدیگر به بوی خرسند | |
هر شب ز فراق بیت خوانان | پنهان رفتی به کوی جانان | |
در بوسه زدی و بازگشتی | بازآمدنش دراز گشتی | |
رفتنش به از شمال بودی | باز آمدنش به سال بودی | |
در وقت شدن هزار برداشت | چون آمد خار در گذر داشت | |
میرفت چنانکه آب در چاه | میآمد صد گریوه بر راه | |
پای آبله چون به یار میرفت | بر مرکب راهوار میرفت | |
باد از پس داشت چاه در پیش | کامد به وبال خانه خویش | |
گر بخت به کام او زدی ساز | هرگز به وطن نیامدی باز |