آغاز داستان

عشقش به دو دستی آب می‌داد زو گوهر عشق تاب می‌داد
سالی دو سه در نشاط و بازی می‌رست به باغ دل‌نوازی
چون شد به قیاس هفت ساله آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش افسانه خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانش‌آموز تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیله‌ای و جائی جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزه‌ای کمینه سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی کشتی به کرشمه‌ای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی یا مشعله‌ای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه چون تنگ شکر فراخ مایه