بس یافته کان به ساز بینی
|
|
نایافته به چو باز بینی
|
بسیار غرض که در نورداست
|
|
پوشیدن او صلاح مرد است
|
هرکس به تکیست بیست در بیست
|
|
واگه نه کسی که مصلحت چیست
|
سررشته غیب ناپدیدست
|
|
پس قفل که بنگری کلیدست
|
چون در طلب از برای فرزند
|
|
میبود چو کان به لعل دربند
|
ایزد به تضرعی که شاید
|
|
دادش پسری چنانکه باید
|
نو رسته گلی چو نار خندان
|
|
چه نار و چه گل هزار چندان
|
روشن گهری ز تابناکی
|
|
شب روز کن سرای خاکی
|
چون دید پدر جمال فرزند
|
|
بگشاد در خزینه را بند
|
از شادی آن خزینه خیزی
|
|
میکرد چو گل خزینه ریزی
|
فرمود ورا به دایه دادن
|
|
تا رسته شود ز مایه دادن
|
دورانش به حکم دایگانی
|
|
پرورد به شیر مهربانی
|
هر شیر که در دلش سرشتند
|
|
حرفی ز وفا بر او نوشتند
|
هر مایه که از غذاش دادند
|
|
دل دوستیی در او نهادند
|
هر نیل که بر رخش کشیدند
|
|
افسون دلی بر او دمیدند
|
چون لاله دهن به شیر میشست
|
|
چون برگ سمن به شیر میرست
|
گفتی که به شیر بود شهدی
|
|
یا بود مهی میان مهدی
|
از مه چو دو هفته بود رفته
|
|
شد ماه دو هفته بر دو هفته
|
شرط هنرش تمام کردند
|
|
قیس هنریش نام کردند
|
چون بر سر این گذشت سالی
|
|
بفزود جمال را کمالی
|