یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش

ساقی به صبوح بامدادم می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید دیوانگیی به کار باید

کردی خرکی به کعبه گم کرد در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمی‌زد آن کرد خر می‌شد و بار نیز می‌برد
این ده که حصار بیهشانست اقطاع ده زبون کشانست
بی‌شیر دلی بسر نیاید وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی می‌ناب در قدح ریز آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید یاقوت ز روی سنگ روید

پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد
می‌باش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش