در شکایت حسودان و منکران

لیکن به حساب کاردانی بی‌غیرتی است بی‌زبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی می‌خور جگری به تازه‌روئی
چون گل به رحیل کوس می‌زن بر دست کشنده بوس می‌زن
نان خورد ز خون خویش می‌دار سر نیست کلاه پیش می‌دار
آزار کشی کن و میازار کازرده تو به که خلق بازار