بر هر جسدی که تابد آن نور
|
|
از سایه خویش هست رنجور
|
سایه که نقیصه ساز مردست
|
|
در طنز گری گران نورداست
|
طنزی کند و ندارد آزرم
|
|
چون چشمش نیست کی بود شرم
|
پیغمبر کو نداشت سایه
|
|
آزاد نبود از این طلایه
|
دریای محیط را که پاکست
|
|
از چرک دهان سگ چه باکست
|
هرچند ز چشم زرد گوشان
|
|
سرخست رخم ز خون جوشان
|
چون بحر کنم کنارهشوئی
|
|
اما نه ز روی تلخروئی
|
زخمی چو چراغ میخورم چست
|
|
وز خنده چو شمع میشوم سست
|
چون آینه گر نه آهنینم
|
|
با سنگ دلان چرا نشینم
|
کان کندن من مبین که مردم
|
|
جان کندن خصم بین ز دردم
|
در منکر صنعتم بهی نیست
|
|
کالا شب چارشنبهی نیست
|
دزد در من به جای مزدست
|
|
بد گویدم ارچه بانگ دزدست
|
دزدان چو به کوی دزد جویند
|
|
در کوی دوند و دزد گویند
|
در دزدی من حلال بادش
|
|
بد گفتن من وبال باشد
|
بیند هنر و هنر نداند
|
|
بد میکند اینقدر نداند
|
گر با بصر است بیبصر باد
|
|
وز کور شد است کورتر باد
|
او دزدد و من گدازم از شرم
|
|
دزد افشاریست این نه آزرم
|
نینی چو به کدیه دل نهاد است
|
|
گو خیزد و بیا که در گشاد است
|
آن کاوست نیازمند سودی
|
|
گر من بدمی چه چاره بودی
|
گنج دو جهان در آستینم
|
|
در دزدی مفلسی چه بینم
|