در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر

چون لشگر او بدو رسیده از لشگر خصم کس ندیده
صد رستمش ارچه در رکابست لشکر شکنیش ازین حسابست
چون بزم نهد به شهر یاری پیدا شود ابر نو بهاری
چندان که وجوه ساز بیند بخشد نه چنانکه باز بیند
چندان که به روزی او کند خرج دوران نکند به سالها درج
بخشیدن گوهرش به کیل است تحریر غلام خیل خیل است
زان جام که جم به خود نبخشید روزی نبود که صد نبخشید
سفتی جسد جهان ندارد کز خلعت او نشان ندارد
یا جودش مشک قیر باشد چینی نه که چین حقیر باشد
گیرد به جریده حصاری بخشید به قصیده دیاری
آن فیض که ریزد او به یک جوش دریاش نیاورد در آغوش
زر با دل او که بس فراخست گوئی نه زر است سنگلاخست
گر هر شه را خزینه خیزد شاه اوست گر او خزینه ریزد
با پشه‌ای آن چنان کند جود کافزون کندش ز پیل محمود
در سایه تخت پیل سایش پیلان نکشند پیل پایش
دریای فرات شد ولیکن دریای روان فرات ساکن
آن روز که روز بار باشد نوروز بزرگوار باشد
نادیه بگویم از جد و بخت کو چون بود از شکوه بر تخت
چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه
یا چشمه آفتاب روشن کاید به نظاره گاه گلشن