در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر

کان از کف او خراب گشته بحر از کرمش سرای گشته
زین سو ظفرش جهان ستاند زان سو کرمش جهان فشاند
گیرد به بلا رک روانه بخشد به جناح تازیانه
کوثر چکد از مشام بختش دوزخ جهد از دماغ لختش
خورشید ممالک جهانست شایسته بزم و رزم از آنست
مریخ به تیغ و زهره با جام بر راست و چپش گرفته آرام
زهره دهدش به جام یاری مریخ کند سلیح داری
از تیغش کوه لعل خیزد وز جام چو کوه لعل ریزد
چون بنگری آن دو لعل خونخوار خونی و مییست لعل کردار
لطفش بگه صبوح ساقی لطفیست چنانکه باد باقی
زخمش که عدو به دوست مقهور زخمیست که چشم زخم ازو دور
در لطف چو باد صبح تازد هرجا که رسد جگر نوازد
در زخم چو صاعقه است قتال بر هر که فتاد سوخت در حال
لطف از دم صبح جان فشان‌تر زخم از شب هجر جانستان‌تر
چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد
چون طره پرچمش بلرزد غوغای زمین جوی نیرزد
در گردش روزگار دیر است کاتش زبر است و آب زیر است
تا او شده شهسوار ابرش بگذشت محیط آب از آتش
قیصر به درش جنیبه داری فغفور گدای کیست باری
خورشید بدان گشاده‌روئی یک عطسه بزم اوست گوئی