سبب نظم کتاب

گوینده ز نظم او پر افشاند تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز کاین نامه به نام من بپرداز
با اینهمه تنگی مسافت آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه ریزد گهر نسفته بر راه
خواننده‌اش اگر فسرده باشد عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من یعنی لقبش برادر من
در گفتن قصه‌ای چنین چست اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد پخته به گزارش تو گردد
زیبا روئی بدین نکوئی وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم کان کندم و کیمیا گشادم