به نام ایزد بخشاینده

بردار مرا که اوفتادم وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیم‌تر چیست وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
چون عهد تو هست جاودانی یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم از عهد تو روی برنتابم
بی‌یاد توام نفس نیاید با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم وین تعبیه‌ها ندیده بودم