طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را

چو داد اندیشه جادو دماغم ز چشم افسای این لعبت فراغم
ز هر عقلی مبارک بادم آمد طریق العقل واحد یادم آمد
شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت که در بازو کمانی داشتم سخت
بسی تیر از کمان افکنده بودم نشد بر هیچ کاغذ کازمودم
شکایت چون برانگیزد خروشی نماند بی‌بها گوهر فروشی
چنین مهدی که ماهش در نقابست ز مه بگذر سخن در آفتابست
خریدندش به چندان دلپسندی رساندندش به چرخ از سربلندی
پذیرفتند چندان ملک و مالم که باور کردنش آمد محالم
بسی چینی نورد نابریده بجز مشک از هوا گردی ندیده
همان ختلی خرام خسروانی سر افسار زر و طوق کیانی
به شریفم حدیث از گنج می‌رفت غلام از ده کنیز از پنج می‌رفت
پذیرشها نگر در کار چون ماند ستورم چون سقط شد بار چون ماند
پذیرنده چگونه رخت برداشت زمین کشته را ندروده بگذاشت
بدین افسوس می خوردم دریغی ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست
که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه
ترا خواهد که بیند روزکی چند کلید خویش را مگذار در بند
مثالم داد کاین توقیع شاهست همه شحنه همه تعویذ را هست
مثال شاه را بر سر نهادم سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ