در خواب دیدن خسرو پیغمبر اکرم را

چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز کزان آمد خلل در کار پرویز
که از شبها شبی روشن چو مهتاب جمال مصطفی را دید در خواب
خرامان گشته بر تازی سمندی مسلسل کرده گیسو چون کمندی
به چربی گفت با او کای جوانمرد ره اسلام گیر از کفر برگرد
جوابش داد تا بی‌سر نگردم ازین آیین که دارم برنگردم
سوار تند از آنجا شد روانه به تندی زد بر او یک تازیانه
ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد چو آتش دودی از مغزش بر آمد
سه ماه از ترسناکی بود بیمار نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار
یکی روز از خمار تلخ شد تیز به خلوت گفت شیرین را که برخیز
بیا تا در جواهر خانه و گنج ببینیم آنچه از خاطر برد رنج
ز عطر و جوهر و ابریشمینه بسنجیم آنچه باشد از خزینه
وزان بیمایگان را مایه بخشیم روان را زین روش پیرایه بخشیم
سوی گنجینه رفتند آن دو همرای ندیدند از جواهر بر زمین جای
خریطه بر خریطه بسته زنجیر ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر
چهل خانه که او را گنج دان بود یکی زان آشکارا ده نهان بود
به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند متاعی را که ظاهر بود دیدند
دیگرها را بنسخت راز جستند ز گنجوران کلیدش باز جستند
کلید و نسخه پیش آورد گنجور زمین از بار گوهر گشت رنجور
چو شه گنجی که پنهان بود دیدش همان با قفل هر گنجی کلیدش
کلیدی در میان دید از زر ناب چو شمعی روشن از بس رونق و تاب