جان دادن شیرین در دخمه خسرو

چو صبح از خواب نوشین سر برآورد هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور می‌برد شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر بر آموده به مروارید و گوهر
به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان به مشهد برد وقت صبح گاهان
جهانداران شده یکسر پیاده بگرداگرد آن مهد ایستاده
قلم ز انگشت رفته باربد را بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگ امید خرد امید گشته بلرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو سپهسالار و شمشیر و علم کو
کجا کان خسرو دنییش خوانند گهی پرویز و گه کسریش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش فکنده حلقه‌های زلف بر دوش
کشیده سرمه‌ها در نرگس مست عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر حریری سرخ چون ناهید در بر
پس مهد ملک سرمست میشد کسی کان فتنه دید از دست میشد
گشاده پای در میدان عهدش گرفته رقص در پایان مهدش