جان دادن شیرین در دخمه خسرو

غباری بر دمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز برآوردند حالی یکسر آواز
که احسنت ای زمان وای زمین زه عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحب تاج را هم تخت کردند در گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشتست کسی از بهر کس خود را نکشت است

منه دل بر جهان کین سرد ناکس وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام که یک یک باز نستاند سرانجام
به صد نوبت دهد جانی به آغاز به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهر بندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست
نه با چنبر توان پرواز کردن نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر گشایش چون نمائیم چو نگشادست کس ما چون گشائیم
همان به کاندرین خاک خطرناک ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یکبار که بر ما کم کسی گرید چو ما زار

شنیدستم که افلاطون شب و روز به گریه داشتی چشم جهانسوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست بگفتا چشم کس بیهوده نگریست