بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت | چهل قصه به چل نکته فرو گفت | ||
|
□
نخستین گفت کز خود بر حذر باش | چو گاو شنزبه زان شیر جماش | ||
|
□
هوا بشکن کزو یاری نیاید | که از بوزینه نجاری نیاید | ||
|
□
بتلبیس آن توانی خورد ازین راه | کزان طبل دریده خورد روباه | ||
|
□
مکن تا در غمت ناید درازی | چو زاهد ممسکی در خرقه بازی | ||
|
□
مخور در خانه کس هیچ زنهار | که با تو آن کند کان زاغ با مار | ||
|
□
همان پاداش بینی وقت نیرنگ | که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ | ||
|
□
ربا خواری مکن این پند بنیوش | که با شیر رباخور کرد خرگوش | ||
|
□
به خود کشتن توان زین خاکدان رست | چنانک آن پیرماهی زافت شست | ||
|
□
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند | که از شخصی شتر سرباز کردند | ||
|
□
به چاره کین توان جستن ز اعدا | چنان کان طیطوی از موج دریا | ||
|
□
بسا سر کز زبان زیرزمین رفت | کشف را با بطان فصلی چنین رفت | ||
|
□
ز نااهلان همان بینی در این بند | که دید آن ساده مرغ از کپیی چند | ||
|
□
به حیلت مال مردم خورد نتوان |