حکایت بر گرفته شاه و شاپور
|
|
جهان دیدند یکسر نور در نور
|
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
|
|
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
|
چو عیاران سرمست از سر مهر
|
|
به پای شه در افتاد آن پری چهر
|
چو شه معشوق را مولای خود دید
|
|
سر مه را به زیر پای خود دید
|
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
|
|
که شه را تاج بر سر به که در پای
|
در آن خدمت که یارش ساز میکرد
|
|
مکافاتش یکی ده باز میکرد
|
چو کار از پای بوسی برتر آمد
|
|
تقاضای دهن بوسی بر آمد
|
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
|
|
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
|
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
|
|
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
|
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
|
|
که گر مه شد گرفته هست معذور
|
برای آنکه خود را تا به امروز
|
|
بنام نیک پرورد آن دلافروز
|
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
|
|
نهد خال خجالت بر رخ ماه
|
چو شه دانست کان تخم برومند
|
|
بدو سر در نیارد جز به پیوند
|
بسی سوگند خورد و عهدها بست
|
|
که بی کاوین نیارد سوی او دست
|
بزرگان جهان را جمع سازد
|
|
به کاوین کردنش گردن فرازد
|
ولی باید که می در جام ریزد
|
|
که از دست این زمان آن برنخیزد
|
یک امشب شادمان با هم نشینیم
|
|
به روی یکدیگر عالم به بینیم
|
چو عهد شاه را بشنید شیرین
|
|
به خنده برگشاد از ماه پروین
|
لبش با در به غواصی در آمد
|
|
سر زلفش به رقاصی بر آمد
|
خروش زیور زر تاب داده
|
|
دماغ مطربان را خواب داده
|