تو گر سازی وگرنه من برانم
|
|
که سوزم در غمت تا میتوانم
|
مرا گر نیست دیدار تو روزی
|
|
تو باقی باش در عالم فروزی
|
اگر من جان دهم در مهربانی
|
|
ترا باید که باشد زندگانی
|
اگر من برنخوردم از نکوئی
|
|
تو برخوردار باش از خوبروئی
|
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
|
|
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
|
ز تو بیروزیم خوانند و گویم
|
|
مرا آن به که من بهروز اویم
|
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
|
|
ترا هر روز روز از روز به باد
|
چو بر زد باربد بر خشک رودی
|
|
بدینتری که بر گفتم سرودی
|
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
|
|
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
|
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
|
|
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
|
شهنشه چون شنید آواز شیرین
|
|
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
|
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
|
|
هم آهنگیش کردی شه به آواز
|
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
|
|
بدو کوه آن سخن را باز گوید
|
ازین سو مه ترانه بر کشیده
|
|
وزان سو شاه پیراهن دریده
|
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
|
|
صداع مطربان از راه برخاست
|
ملک فرمود تا شاپور حالی
|
|
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
|
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
|
|
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش
|
در آمد در زمان شاپور هشیار
|
|
گرفتش دست و گفتا جانگهدار
|
اگر چه کار خسرو میشد از دست
|
|
چو خود را دستگیری دید بنشست
|
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
|
|
چه آواز است رازش در من آموز
|