سرود گفتن باربد از زبان خسرو

تو گر سازی وگرنه من برانم که سوزم در غمت تا می‌توانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی بدین‌تری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کو بکوهی راز گوید بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار
اگر چه کار خسرو می‌شد از دست چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز چه آواز است رازش در من آموز