سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین

زبان گر برزد از آتش زبانه نهادم با دو لعلش در میانه
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت هم از سر تافتن تادیب آن یافت
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
خم ابروم اگر زه بر کمان بست بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
و گر غمزه‌ام به مستی تیری انداخت به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم به زنجیرش نگر چون در کشیدم
چو مشعل سر در آوردم بدین در نهادم جان خود چون شمع بر سر
اگر خطت کمربندد به خونم نیابی نقطه‌وار از خط برونم
و گر گیرد وصالت کار من سست به آب دیده گیرم دامنش چست
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش به مروارید دندانش کنم ریش
من آن باغم که میوش کس نچیدست درش پیدا کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست به عشوه زاب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
بر آنکس چون دهان پسته خندم که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد ترنج آسا قدم بر خار دارد
رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه بدین میوه نیابد جز تو کس راه