زبان گر برزد از آتش زبانه
|
|
نهادم با دو لعلش در میانه
|
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
|
|
هم از سر تافتن تادیب آن یافت
|
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
|
|
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
|
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
|
|
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
|
و گر غمزهام به مستی تیری انداخت
|
|
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
|
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
|
|
به زنجیرش نگر چون در کشیدم
|
چو مشعل سر در آوردم بدین در
|
|
نهادم جان خود چون شمع بر سر
|
اگر خطت کمربندد به خونم
|
|
نیابی نقطهوار از خط برونم
|
و گر گیرد وصالت کار من سست
|
|
به آب دیده گیرم دامنش چست
|
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
|
|
به مروارید دندانش کنم ریش
|
من آن باغم که میوش کس نچیدست
|
|
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
|
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
|
|
به عشوه زاب انگورش کنم مست
|
جز آن لب کز شکر دارد دهانی
|
|
ز بادامم نیابد کس نشانی
|
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
|
|
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
|
بر آنکس چون دهان پسته خندم
|
|
که جز تو پسته بگشاید ز قندم
|
کسی کو با ترنجم کار دارد
|
|
ترنج آسا قدم بر خار دارد
|
رطب چینی که با نخلم ستیزد
|
|
ز من جز خار هیچش برنخیزد
|
دهانی کو طمع دارد به سیبم
|
|
به موم سرخ چون طفلش فریبم
|
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
|
|
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
|