غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین

نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت که باید مرده را نیز از جهان بخت
ز بی کامی دلم تنها نشین است بسازم گر ترا کام اینچنین است
چو برناید مرا کامی که باید بسازم تا ترا کامی بر آید
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا این سوختن سوری عظیمست که سوز عاشقان سوزی سلیمست
نخواهم کرد بر تو حکم رانی گرم زین بهترک داری تو دانی