نه هم پشتی که پشتم گرم دارد | نه بختی کز غریبان شرم دارد | |
مثل زد غرفه چون میمرد بیرخت | که باید مرده را نیز از جهان بخت | |
ز بی کامی دلم تنها نشین است | بسازم گر ترا کام اینچنین است | |
چو برناید مرا کامی که باید | بسازم تا ترا کامی بر آید | |
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم | که وقت ساختن سوزد چو عودم | |
مرا این سوختن سوری عظیمست | که سوز عاشقان سوزی سلیمست | |
نخواهم کرد بر تو حکم رانی | گرم زین بهترک داری تو دانی |