پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو

به افسونها در آن تابنده مهتاب ملک را برده بود آن لحظه در خواب
برون آمد سوی شیرین خرامان نکرد آگه کسی را از غلامان
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی پری گر نیستی اینجا چه گردی
که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد و گر مار آید اینجا مور گردد
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
عجب در ماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش
نظر چون بر جمال نازنین زد کله بر آسمان سر بر زمین زد
بپرسیدش که چون افتاد رایت که ما را توتیا شد خاک پایت
پری پیکر نوازشها نمودش به لفظ مادگان لختی ستودش
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش حکایت کرد با او قصه خویش
از آن شوخی و نادانی نمودن خجل گشتن پشیمانی فزودن
وزان افسانه‌های خام گفتن سخن چون مرغ بی‌هنگام گفتن
نمود آنگه که چون شه بارگی راند دلم در بند غم یکبارگی ماند
چنان در کار خود بیچاره گشتم که منزلها ز عقل آواره گشتم
وزان بیچارگی کردم دلیری کند وقت ضرورت گور شیری
تو دولت بین که تقدیر خداوند مرا در دست بدخواهی نیفکند
چو این برخواسته برخواست آمد به حکم راست آمد راست آمد
کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم به آمد را به تو تسلیم کردم
دو حاجت دارم و در بند آنم برآور زانکه حاجتمند آنم
یکی شه چون طرب را گوش گبرد جهان آواز نوشانوش گیرد