همان صاحب سخن پیر کهن سال
|
|
چنین آگاه کرد از صورت حال
|
که چون بیشاه شد شیرین دلتنگ
|
|
به دل بر میزد از سنگین دلی سنگ
|
ز مژگان خون بیاندازه میریخت
|
|
به هر نوحه سرشگی تازه میریخت
|
چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان
|
|
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
|
مژه بر نرگسان مست میزد
|
|
ز دست دل به سر بر دست میزد
|
هوا را تشنه کرد از آه بریان
|
|
زمین را آب داد از چشم گریان
|
نه دست آنکه غم را پای دارد
|
|
نه جای آنکه دل بر جای دارد
|
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
|
|
از آن گستاخ روئیها خجل شد
|
به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ
|
|
فرس گلگون و آب دیده گلرنگ
|
برون آمد بر آن رخش خجسته
|
|
چو آبی بر سر آتش نشسته
|
رهی باریک چون پرگار ابروش
|
|
شبی تاریک چون ظلمات گیسوش
|
تکاور بر ره باریک میراند
|
|
خدا را در شب تاریک میخواند
|
جهان پیمایش از گیتی نوردی
|
|
گرو برده ز چرخ لاجوردی
|
به آیین غلامان راه برداشت
|
|
پی شبدیز شاهنشاه برداشت
|
بهر گامی که گلگونش گذر کرد
|
|
به گلگون آب دیده خاک تر کرد
|
همی شد تا به لشکرگاه خسرو
|
|
جنیبت راند تا خرگاه خسرو
|
زبان پاسبانان دید بسته
|
|
حمایلهای سرهنگان گسسته
|
همه افیون خور مهتاب گشته
|
|
ز پای افتاده مست خواب گشته
|
به هم بر شد در آن نظاره کردن
|
|
نمیدانست خود را چاره کردن
|
ز درگاه ملک میدید شاپور
|
|
که میراند سواری پر تک از دور
|