بازگشتن خسرو از قصر شیرین

نه از دل در جهان نظاره می‌کرد بجای جامه دل را پاره می‌کرد
به آسایش نمودن سر نمی‌داشت سر از زانوی حسرت برنمی‌داشت
ندیم و حاجب و جاندار و دستور همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
به صنعت هر دم آن استاد نقاش بر او نقش طرب بستی که خوش باش
زدی بر آتش سوزان او آب به رویش در بخندیدی چو مهتاب
دلش دادی که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در زبانست
اگر شیرین سر پیکار دارد رطب دانی که سر با خار دارد
مکن سودا که شیرین خشم ریزد ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد
مرنج از گرمی شیرین رنجور که شیرینی به گرمی هست مشهور
ملک چون جای خالی دید از اغیار شکایت کرد با شاپور بسیار
که دیدی تا چه رفت امروز با من چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
چه بی‌شرمی نمود آن ناخدا ترس چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
کله چون نارون پیشش نهادم به استغفار چون سرو ایستادم
تبر بر نارون گستاخ میزد به دهره سرو بن را شاخ میزد
نه زان سرما نوازش گرم گشتش نه دل زان سخت روئی نرم گشتش
زبانش سر بسر تیر و تبر بود یکایک عذرش از جرمش بتر بود
بلی تیزی نماید یار با یار نه تا این حد که باشد خار با خار
ز تیزی نیز من دارم نشانی مرا در کالبد هم هست جانی
اگر هاروت بابل شد جمالش و گر سر بابل هندوست خالش
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم فسون هر دو را بر یخ نوشتم